محل تبلیغات شما

خدا عاشق است...



خدا نگهدار
خدا؟
نگهدار؟
از چی؟
حتی حرفی هم ندارم
چون احساسی ندارم
همین متن‌ها هم زورکیست
چه زوری؟
برای چه دارم می‌نویسم؟
برای که؟
صبح‌ها همش سعی می‌کنم بیشتر بخوابم
تا از آن طرف روز کوتاه‌تر شود
حساب کرده‌ام اگر ۱۲ بیدار شوم
می‌توانم فقط ۱۲ ساعت زندگی را تحمل کنم
کاش نیاز به غذا و آب نداشتم
آنوقت می‌توانستم بیشتر بخوابم
بخوابم و کسی از بیدار بودنم ناراحت نشود
البته تقصیر کسی نیست
نمی‌دانند همین که بیدارم و زنده‌، دارم عذاب می‌کشم
همین که با من حرف می‌زنند و یادم می‌آورند زنده هستم دیوانه‌ام میکند
خواب‌هایم مثل قبل هیجان انگیز نیست
ولی باز هم بهتر است
توی خواب حفره و خلع وجودم را حس نمی‌کنم
بیدار که می‌شوم همش باید حواسم را پرت کنم
که یادم برود
کجا هستم کی هستم ساعت چند است و یا چه تاریخی است
هر وقت متنی می‌نویسم یادم می‌آید
اتاق دومم در شیراز
خاطره نویسی را آن زمان شروع کردم
نشسته بودم گوشه اتاق خالی
اونموقع‌ها اینترنت به این شکل نبود
پس تنها کاری که از دستم برمی‌آمد نوشتن بود که دیوانه نشوم
این جمله‌ام هنوز فراموش نکرده‌ام
نشسته‌ام در این اتاق و تمام استعدادهایم هدر می‌رود”
یادش بخیر
فکر می‌کردم آدم مستعدی هستم
بچه بودم دیگر
آدم که کوچک است خودش را خیلی بزرگ می‌بیند
می‌خواهد دنیا را نجات دهد
غافل ازین که نمی‌تواند حتی خودش را نجات دهد
فکر کنم حدود ده سال گذشته و من هنوز گوشه یک اتاق نشسته‌ام
و با این تفاوت که دیگر نگران هدر رفتن استعدادهایم نیستم
چون همه را به آزمون کشیدم
خوشبختانه در هیچ چیز استعداد خاصی ندارم
از این رو کوله بارم را جمع کردم و از دشت گریختم
گریختم، ولی افسوس که توان و شجاعت کافی نداشتم
و حتی در گریختن هم شسکت خوردم
بعضی وقتها در حد چند ساعت جوگیر می‌شوم
انگار نیروی جوانیم برگشته

وقتی نگاهم که به راه می‌افتد
می‌بینم چقدر دورم
فاصله همه چیز خیلی زیاد است
دراین جهان هر چیز در نقطه‌ای قرار دارد که خیلی نزدیک نیست
ولی هر دو چیز، بسته به ارتباطشان می‌توانند خیلی دور باشند
از این رو وقتی به سمت چیزی حرکت می‌کنی
خیلی دور می‌شوی از چیزهای دیگر
برای همین اگر بعد از رفتن کلی راه و یا رسیدن به چیزی که به سمتش رفتی
به این نتیجه برسی که چیز دیگری که احتمالا با چیز کنونی مغایرت زیادی دارد دوست داری
باید دو برابر تلاش کنی
به فرض تلاش مجدد اگر بازم به همون نتیجه قبلی برسی چه می‌شود؟
اگر بعد از رفتن‌های متعدد بفهمی دلت هیچ‌جا آرام نیست…
احتمالا بیشتر می‌خوابی
خواب دنیای عجیبیست
پر از رمز راز است
با اینکه همه چیز را از تو مخفی می‌کند
درواقع دارد همه چیز را به تو نشان می‌دهد
دقت کرده‌اید در اکثر خوابهایمان همه چیز واضح است
مثلا اگر در میدان جنگ هستیم و یا هرجایی
انگار همیشه آنجا بوده ‌ایم
وقتی فرار می‌کنیم
انگار همه خیابان‌ها را می‌شناسیم
هی‌جا و هیچ چیز غریبه نیست
با اینکه احتمالا اولین بار است آنجاهستیم
به هیچ‌وجه حس نمی‌کنیم که غریبه هستیم
برعکس من حس می‌کنم که از دنیا واقعی هم آشنا تریم
به صورت ناخودآگاه همه چیز را می‌دانیم
مثل وقتی که غرق در خیالیم و خانه خودمان را پیدا می‌کنیم
برای همین با تمام وحشیانه بودن خواب‌هایم و گاه آرام بودشان
گویی وقتی به خواب می‌روم می‌شنوم
Welcome Home”
خانه‌ی من کجاست؟ (بغض خفته)
چرا حس می‌کنم جایی نیست که بروم که از ته دل بگویند خوش آمدی؟ (کمی اشک)
از روزی که به دنیا آمدم انگار همه از من طلب کار بودند
البته از حق نگذریم
زبان منم نیش عقرب است
چه نیش‌ها که فقط به خودم نزدم
آرام آرام محو می‌شوم
خیالم راحت است که وجودم هیچ معنایی نداشته است
من که هیچ
کل هستی هم روزی محو می‌شود
نه خانی آمده و نه خانی رفته است


یک نکته در مورد خودم که همین الان کشف کردم
اینکه همه از زهر زبانم در عذابند
و من فقط ۱۰ درصد ذهنیاتم را باز گو میکنم
ینی جلوی ۹۰ درصدشو می‌گیرمو وضع ما این است
بیچاره خودم که نمیتوانم جلوی ۹۰ درصد حرفایی که به خودم می‌زنم بگیرم
چقدر از خودم توهین و سرکوفت شنیدم
و این واقعا بد است
این مساله باعث شده
اون ۱۰ درصد به چشمم نیاید
ولی مثل اینکه واقعا زیاد است
باید سعی کنم دهنم را ببندم ینی بیشتر ببندم
کاش می‌توانستم به روی خودم هم ببندم
کاش سیاوش درونم کمی مهربان تر بود
حداقل با خودم یا حداقل با دیگران
ولی دیگر فایده‌ای ندارد.




درود بر شما

احتمالا فکر کنید این متن چندش آور است

ولی برای من نه

نمیدانم قصه موش رو براتون گذاشتم تو پیجم یا نه

همون موشی که کشتمش
اگر پیدا کردم لینکشو میذارم براتون

بزار دوباره بگم:

دوتا موش اومده بودن تو زیر زمین

اول بگم من باور نمیکردم موشا اینقدر باهوشن

رفتم کلی لگ زدم به وسایلا ولی هیچی بیرون نیومد

گفتم خب اگر موش اونجا بود میومد ازون همه سر صدا

دونه دونه وسایلو جا به جا کردم

دریغ از یه موش

اصلا ت نمیخوردن

ولی این همون کاری نیست که باید بکنن؟

اگر ت نخورن شما فکر میکنین اونجا نیستن و میرید درسته؟

ولی بدشانسیشون ما قرار نبود بریم

قرار بود انباری خالی کنیم

باورتون شاید نشه تا لحظه‌ای که با یکیشون چشم تو چشم نشدم

ذره‌ای از جاشون ت نخوردن

وقتی مطمعن شدن که من مطمعنم که وجود دارن شروع، به فرار کردن

و هر دفه پشته چندتا چیز قایم می‌شدن که من نفهمم پشت کدوما
بعدم دوباره تظاهر می‌کردن اونجا نیستن

خلاصه من عزمم رو جذم کردم یکشون رو بگیرم

با این که خیلی از موش می‌ترسیدم

خودم و موش رو انداختم تو یه اتاق کوچیک که نتونه زیاد ورجه وورجه کنه

خلاصه من بدو اون بدو

هر دفه هم از یه تکنیک جدید برا فرار استفاده می‌کرد

ولی یه بار از یه روش دوبار استفاده کرد

اینقدر دنبالش کردم که راه حلاش تموش شد

و بعد شکارش کردم…

لحظه فوق‌العاده‌ای بود

چون قطعا خیلیا نمیتونن این کار بکنن

وقتی شکار می‌کنی مخصوصا با این سختی

حس خوبی داره

ولی برای من شاید خوشحالی یه ثانیه طول کشید

وقتی دست و پا زدنش رو تو لحظه‌های آخر نگاه می‌کردم

این دفه تلاشی نبود که قرار بود آزادش کنه

تلاشی برای لحظه مرگ بود

تو اون یه ثانیه فکر کردم

اگر موفق نمی‌شدم؟

یه موش نگرفته بودم درسته؟

ولی اون اگر موفق نمی‌شد؟

قرار بود بمیره…

من می‌جنگیدم که بشینم بگم یه موش گرفتم و اون می‌جنگید که زنده بمونه

حتی انگیز‌ه‌هامون نزدیکم نبود…

تو اون شرایط چقدر خوب عمل می‌کرد

اینو گفتم که داستان این دفه رو بگم

خب اونا دوتا بودن

یکیشون فرار کرد

اون روز رفتم زیر زمینو تمیز کنم

اینم به همون با هوشی

باورتون می‌شه تا وقتی دست به آخرین مقوا نزدم از جاش ت نخورد؟

این دفه سعی نکردم بگیرمش

خیلی بزرگ شده بود

یه موش بالغ بود

گذاشتم از پله‌ها بره بالا

نمیدونید چقدر قشنگ از پله بالا می‌رن

اون رفت و من موندمو جای خالیش

کلی مقوا و یولونیت خورد کرده بود اونجا که جاش نرم باشه

اونجا خونش بود می‌فهمید؟

لابه‌لای اون همه آشغال

زیر همه اونا

برا خودش یه جایی درست کرده بود

یه جا فقط مال خودش

چیز زیادی نبود

ولی مال خودش بود

توی یه گوشه‌ای که من حتی ده سال یه بارم لازمش ندارم

 خونه‌ای که تو فاصله‌ی 1 متری از جایی بود

که رفیقشو کشته بودم

البته اون نمی‌دونست چون اونموقع اون رفته بود

نمی‌دونم اگر می‌دونست بازم اونجا می‌موند یا نه؟

یا تا حالا چند بار فکر کرده که چه بلایی سر رفیقش اومد

ولی من خونشو خراب کردم

چون می‌تونستم

شب برگشته بود

صب فهمیدم

ولی دیگه خونه‌ای نداشت که بیاد

داره فصل سرماهم می‌رسه

حتما فکر کرده بود این زمستونم راحته

ولی افسوس که من آدمم و اون یه موش

که وقتی همو می‌بینیم

بدون هیچ بحثی اون فرار می‌کنه

چون می‌دونه مذاکره‌ای درکار نیست…

روابط بین ما هزاران ساله تعریف شده

یکی از دوستام دارو سازه

کلی ازین موشا میخرن روشون آزمایش کنن

اونروز می‌گفتن موش خیلی گرون شده

گفتم چنده مگه؟

گفت دونه‌ای 30 تومن

گفتم خوبه که

گفت خب باید کلی بگیریم تا ببینیم رو کدوم جواب می‌ده

ینی جونش 30 تومنم نمی‌ارزه

شاید بعضی‌ها نفهمن ولی این قصه

داستان قدیمی بین آدم‌هاست.

آخرین جستجو ها

khas20 پزشکان قم travimrifar1973 Jeanine's style ساعت مچی مردانه-اصل-بند چرمی- فلزی- کاسیو- اسپرت Christine's life fun4iranians Patricia's game enbalive AMIR FARHAD